برگشتم به دوران ابتداییم. همون موقعی که وقتی ازم می خواستن که در مورد یه چیزی حرف بزنم یا جواب یه چیزی رو بدم ، هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار ذهنم سفید سفید میشد، پوچ و تهی از خاطرات و حرف ها. بعد میومدم خونه ، کلی روی موضوع تمرکز می کردم و هزاران حرف میومد تو ذهنم.
الان یه تفاوتی کرده، اینکه حتی وقتی تمرکز میگیرم هم هیچی به ذهنم نمیاد. انگار هنوز هیچ کلمه ای برای تسکین یک قلب شکسته یا یک دل رنجیده خاطر و ناراحت ، یا حتی یه دل کلی پر انرژی و خوشحال ندارم. مثلا متوجه میشم طرف تمام مدت ظاهر سازی میکرده و تو دلش غوغا بوده، ولی هیچی ندارم که بهش بگم. یکی که یهو خسته میشه از همه چی و خیلی دوستش دارم، حرفی ندارم بهش بزنم. یه زمانی استاد این کارا بودم. طرفو یه طوری آروم میکردم خودمم تعجب می کردم. الان نمی تونم. قبلا ها با یه مکالمه ی هرچند کوتاه، خیلی اتفاقای خوبی می افتاد الان دیگه نمی تونم برای نگه داشتن عزیزانم کاری بکنم.
.
هر که با من بود روزی دل برید ازمن، تو نیز
دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی
گفت: روزی بازمی گردم، فراموشم مکن
گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی
فاضل نظری
درباره این سایت