* نمیدونم چرا بعضی وقتا آدمو اینطوری خودشونو جلوت خراب میکنن، و تازه درستش هم نمی کنن و کلی ناز و ادا میان که انگار ما مقصریم. بعضیا با رفتاراشون بهت ثابت می کنن که براشون اهمیتی نداری ، ثابت می کنن که مهم نیستی یعنی اگه مردی هم دیگه مردی دیگه، کلا اون چیزی که ازشون ساخته بودی، اون آدم خوب، مهربون ، دوست داشتنی حتی، بهترین شاید، همه رو همه رو خراب می کنن بعد یه چهره ی دیگه نشون میدن. توی این لحظه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم، با خودم میگم که یعنی چی؟ یعنی همش کشک؟ بعد به حال خودم تاسف میخورم که قبلا همچون کسی برام مهم بوده، حس میکنم که چقدر بدبختم ، بعدش از این که احساس بدبختی میکنم واسه همچین چیزهایی ، خودمو سرزنش میکنم، بعد ناراحت میشم از خودم که چرا خودمو سرزنش میکنم، یعنی دقیقا وارد همون چرخه ی جهنمی که روانشناسا میگن، شدم، خوب که نمیشم هیچ، بدترم میشم.!
*کمی هم شعر:
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست به داد دل من دیر رسیدی
از یاد ببر قصه ما را هم از امروز
درباره ما هر چه شنیدی نشنیدی
آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی
فاضل نظری :)
درباره این سایت