سلام شازده کوچولوی عزیز، امیدوارم حالا که به سیاره ات پیش گلت بازگشتی و گوسفندت جوانه های کوچک بائوباب ها را میخورد تا سیاره ات از بین نرود،همه چیز بین تو و گلت خوب پیش رود. نمی دانم در میان کار های روزانه ات وقتی برای خواندن نامه ی من ناشناس داری یا نه اما امیدوارم بخوانی.
می دانی چیست؟ این روزها به شدت احساس بدبختی میکنم، هزاران هزار چیز هست که عذابم میدهد، اما به روی خودم نمی آورم. حتی با هیچ کس درموردشان حرف نمی زنم، همه شان ته دلم مانده، زیر گلویم تلنبار شده، اما من اجازه ندارم تا کسی را با بازگو کرن غصه هایم ناراحت کنم. برای همین است که همین جا گوشه کوچک دلم نگهشان داشته ام. همیشه فکر میکردم برای اینکه در زندگیم موفق باشم باید شهرت به دست آورم و دنیا را دگرگون کنم اما الان دیگر آن طور فکر نمی کنم. حتی نمی دانم چه هدفی را دنبال کنم، نمیدانم به کجا می خواهم بروم و چه کنم. میان هزاران باید و نباید گیر کرده ام.
راستی هدف زندگی چیست؟ من که فکر میکنم هدف از زندگی مهربانی کردن و انسان بودن است. اما تو هدف زندگیت را چه چیزی قرار دادی که انقدر خوبی؟
این روز ها تنها مأوایم کتابهایم اند. آن ها مرا برای لحظاتی از دنیای خودم جدا می کنند و همه چیز را بهتر می کنند. سعی میکنم که دیگر. نمی دانم چه کنم. واقعا نمی دانم. نامه ام به شدت آشفته است. راستش را بخواهی خیلی دوست دارم به سیاره ی تو بیایم و کنارت بنشینم و چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کنم. خودت گفتی که آدم وقتی غمگین است دوست دارد غروب آفتاب را تماشا کند. حتی دوست دارم که در آسمان شبت ستارگان را بهتر ببینم. هر چند میدانم که جزو محالات است مگر اینکه تو برایم دعوتنامه و یک دسته پرنده مهاجر بفرستی تا با آنها از سیاره ام فرار کنم. اما راستش را بخواهی هر شب صدای خنده هایت در گوش آسمان می پیچد و من آن را می شنوم. صدای خنده هایت همیشه حالم را خوب میکند. در کل حالم خوب است و امیدوارم حال تو هم خوب باشد. نامه ام را با اولین ستاره دنباله دار که از اینجا عبور کند، برایت میفرستم و امیدوارم به دستت برسد. دوستدار تو، دخترکی از سیاره ی زمین.
چالش از اینجا شروع شده:)
هر کسی که دوست داره شرکت کنه:*
درباره این سایت