سردرگمم






اومدم تاریخ تولدمو توی جیمیل درست کنم بعد سیزده سال رو که وارد کردم یهو گفت:حساب شما غیرفعال است. اصلا حواسم نبود گوگل کمتر از چهارده رو حساب نمی کنه:| بعدش رفتم درستش کنم. گفت که عکس کارت شناسایی معتبر بفرستید:| هیچی دیگه منم که کارت شناساییم کجا بود؟؟ اصلا مگه اطلاعات درست به گوگل دادم که کارت شناسایی بدم؟؟ بعدش گوگل گفت که اگه درستش نکنید جیمیلتون تا 29 روز دیگه حذف میشه

تمام ایمیل هام پاک شد:|

(نه که کسی توی مجازی بهم تولدامو تبریک نمی گه برا همین دیدم گوگل بهتون تبریک میگه تولدتونو ، منم گفتم برم تاریخ تولدمو درست کنم به منم تبریک بگه اینطوری شد:(  تبریک تولد به ما نیومده، سوپرایزم به ما نیومده ، همیشه وقتی یع سریا میخواستن غافلگیرم کنن خودم میفهمیدم، اصلا بلد نیستن غافلگیر کنن)

پی نوشت:کسی میدونه چطوری ایمیلمو توی بیان عوض کنم؟؟؟


خورشید بر آسمانم تابید
یخ ها آب شدند
خاطرات تلخ
زخم های کهنه
دوباره باز شدند
و همه ی وقت هایی که
ناراحتی ها را خوردم
و سعی کردم فراموششان کنم
دوباره از نو روبه رویم صف کشیدند
و من باز
سعی میکنم فراموششان کنم
بی اهمیت جلوه شان دهم
تا شاد شوم
مثل قبل
اما مثل قبلی دیگر وجود ندارد
من با این خاطرات جدید
و آن قدیمی ها
عوض شده ام
این زخم ها
میروند آن پشت ها
اما دوباره خواهند آمد
باری دیگر
با تلخی بیشتر
.
مجهول هایی 
که با معادلات ریاضیات
حل نمی شوند.!

نمیدونم چرا همیشه ته ماجرا به من میرسه، یعنی مثلا همه چی تموم شده بعد آخرش من متوجه میشم، موقعی که نامه ی خدافظی میفته تو بغلم، واقعا خیلی عجیبه،البته تقصیر خودمه ها. دیگه چیکار کنم نمی تونم در عین حال از همه جا با خبر باشم که. ولی خوب لااقل متوجه میشم چی شد، بازم جای شکر داره.:)


پ.ن: این ماجرا ها پایان نا پذیره انگار.


برگشتم به دوران ابتداییم. همون موقعی که وقتی ازم می خواستن که در مورد یه چیزی حرف بزنم یا جواب یه چیزی رو بدم ، هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار ذهنم سفید سفید میشد، پوچ و تهی از خاطرات و حرف ها. بعد میومدم خونه ، کلی روی موضوع تمرکز می کردم و هزاران حرف میومد تو ذهنم.

الان یه تفاوتی کرده، اینکه حتی وقتی تمرکز میگیرم هم هیچی به ذهنم نمیاد. انگار هنوز هیچ کلمه ای برای تسکین یک قلب شکسته یا یک دل رنجیده خاطر و ناراحت ، یا حتی یه دل کلی پر انرژی و خوشحال ندارم. مثلا متوجه میشم طرف تمام مدت ظاهر سازی میکرده و تو دلش غوغا بوده، ولی هیچی ندارم که بهش بگم. یکی که یهو خسته میشه از همه چی و خیلی دوستش دارم، حرفی ندارم بهش بزنم. یه زمانی استاد این کارا بودم. طرفو یه طوری آروم میکردم خودمم تعجب می کردم. الان نمی تونم. قبلا ها با یه مکالمه ی هرچند کوتاه، خیلی اتفاقای خوبی می افتاد الان دیگه نمی تونم برای نگه داشتن عزیزانم کاری بکنم. 

.

هر که با من بود روزی دل برید ازمن، تو نیز

دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی


گفت: روزی بازمی گردم، فراموشم مکن

گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی

فاضل نظری



بعضی وقتا بعضی آدما، یه کارایی میکنن که عجیب توی ذهنت خراب میشن، یعنی با خودت می گی همه ی کارای رو مخش به کنار، این یکی به کنار. و البته این تقصیر خود منه، چون ظرفیت و جنبه ی اون شخص رو اشتباه سنجیدم، از روی احساسم سنجیدم و اونو به یه شخص والا توی ذهنم تبدیل کردم، در صورتی که این طور نیست، اون فرد خود رو اعصابش رو نشون داد. می دونید، اصلا باورم نمیشه یکی انقدر بی جنبه باشه، باشه بابا فهمیدیم نباید روت به عنوان بهترین معلم و دوست داشتنی ترین معلم حساب کنیم، فهمیدیم مزخرف تر از اون چیزی هستی که همیشه نشون میدادی. من اینو در مورد یکی از معلم هام نوشتم ولی بعد که یه ذره فکر کردم در مورد خیلیا صدق می کنه.
باید خوددار باشم.
:)

پ.ن: ا الان به صورت ناشناش می نوشتم، الان یه کوچولو شناس شدم، یعنی آدرس اینجا رو به چند نفر اشنا دادم ، برای همین یه سری از پستا رمز دار شدن، دوستان مجازی (اگه واقعا مجازی باشید:دی ) درخواست بدید با احترام رمز رو تقدیمتون میکنم.

* نمیدونم چرا بعضی وقتا آدمو اینطوری خودشونو جلوت خراب میکنن، و تازه درستش هم نمی کنن و کلی ناز و ادا میان که انگار ما مقصریم. بعضیا با رفتاراشون بهت ثابت می کنن که براشون اهمیتی نداری ، ثابت می کنن که مهم نیستی یعنی اگه مردی هم دیگه مردی دیگه، کلا اون چیزی که ازشون ساخته بودی، اون آدم خوب، مهربون ، دوست داشتنی حتی، بهترین شاید، همه رو همه رو خراب می کنن بعد یه چهره ی دیگه نشون میدن. توی این لحظه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم، با خودم میگم که یعنی چی؟ یعنی همش کشک؟ بعد به حال خودم تاسف میخورم که قبلا همچون کسی برام مهم بوده، حس میکنم که چقدر بدبختم ، بعدش از این که احساس بدبختی میکنم واسه همچین چیزهایی ، خودمو سرزنش میکنم، بعد ناراحت میشم از خودم که چرا خودمو سرزنش میکنم، یعنی دقیقا وارد همون چرخه ی جهنمی که روانشناسا میگن، شدم، خوب که نمیشم هیچ، بدترم میشم.!

*کمی هم شعر:

فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی

ای دوست به داد دل من دیر رسیدی

از یاد ببر قصه ما را هم از امروز

درباره ما هر چه شنیدی نشنیدی

آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم

انگار نفهمیدی و انگار ندیدی

ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم

ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی

گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!

خوش باش که یک چند در این راه دویدی

فاضل نظری :)


سلام دوستای خوبم، میگم که من خیلی تغییر کردم، یادتونه خانوم رشیدی رو که اول سال میگفتم که چقدر دوستش دارم؟؟؟ خوب الان می بینم اونقدرا هم دوستش ندارم، یعنی اون چهره ی قبلیش دیگه جلو روم خراب شده، به خاطر هزار و یک دلیل، بهش گفته بودم که از دستش ناراحتم، امروز منو صدا کرد که بهش بگم چرا ناراحتم، اما من هیچی نگفتم، چون امروز دیدم دیگه چزی ندارم که بهش بگم، یعنی اون چیزایی که قبلا مهم بود برامو آزارم میداد و ناراحتم میکرد، امروز اونقدر بی اهمیت بودن که به زبون نیاوردمشون، در واقع خود خانم رشیدی دیگه خیلی برام مهم نبود، بهش پی ام دادم که دیگه ناراحت نیستم از دستش، میدونید چی گفت؟گفت خداروشکر. همین ، برای همین باز اعصابم خورد شد، چون به جوری نشون میداد که خیلی براش مهمه اما با این جوابش دیدم خیلی هم براش مهم نیست، بی خیال

خیلی دوست داشتم الان یه کتابی تو دستم داشتم که بخونمش و باهاش زار زار گریه کنم، در حال حاضر همیچین کتابی رو در دسترس ندارم.

اینجا رو توی تابستون شاد دوباره فعالش کنم. شایدم همین طوری گاهی بیام یه چیزی بنویسم و برم. 

به هر حال این هیچی از اینکه دوستتون دارم کم می کنه

پ.ن: درباره ی من تغییر کرد اگه دوست داشتید میتونید توی منو پیداش کنید، البته باید خیلی وقت پیش تغییر میکرد، چون من خیلی وقته اون دختر شنگول سابق نیستم

دوستدار شما:)

پ. ن2:چقدر بده که توی تلگرام یکی سین کنه ولی جواب نده خداییش اینطوری نباشید خواهش

پ.ن3:امسال که برای من سال مزخرفی بود ، اما امیدوارم سال خوبی رو شما سپری کرده باشید.!

پ.ن4:چقدر مسخره شده همه چی.


سلام سلام دوستای گلم:)

خیلی وقته که اینجا پست نذاشتم متاسفانه:( ببخشید crying

بچه های گل خیلی خیلی خوشحال میشم که از وبلاگ کوچولو موچولوی حقیری که برای مسابقه وب نویسی زدم رو حمایت کنید:* heartخیلی خیلی خوشحال میشم:)) winkblush

قربون مرامتون:)

اینم آدرسشه اگه دوست داشتین کلیک کنید

 

پ.ن: خیلی دلم تنگ شده واسه اینجا واسه پست گذاشتن. واسه شماها به خصوص. با این جشنواره تولید محتوا و درسای سنگینمون بعید میدونم بتونم فعالیت زیادی توی وبلاگ خودم داشته باشمsad ولی برای شما آرزو موفقیت میکنمheart


سلام وبلاگ جانم

تو همیشه و در هر حال ، درکنار من بودی، هیچ وقت نشد که پیش تو بیایم و بگویی که حوصله ام را نداری، همیشه ی همیشه بودی، هیچ وقت مرا نرنجاندی و اجازه دادی آهسته درکنارت بگریم، حرف هایم را با صبوری گوش دادی و فقط سکوت کردی، با سکوتت به من اجازه دادی که فکر کنم ، به آنچه کردم و نکردم.

تو دوستان زیادی به من دادی، دوستانی که تا به حال از وجودشان خبر نداشتم، مرا از سرگذشت دیگران آگاه کردی، من انواع آدمها را شناختم هم در دنیای واقعی و هم در اینجا و تو باعث شدی زودتر آدمها را بشناسم.

چه روزها که. بماند!

حالا تو سه ساله شده ای، سه سال حرف های من را به جان خریدی، بی هیچ گلایه ای، میدانی که چقدر عاشق تو هستم، اگر نمی دانی هم بدان، چون خیلی عاشق تو هستم خیلی زیاد.!

ببخشید که سالهای گذشته تبریکت نگفتم،اما این دلیل نمی شود که دوستت نداشته ام بلکه فقط به اینترنت دسترسی نداشتم. شاید پس فردا نباشم که تولدت را همان روز به تو تبریک بگویم برای همین این پست در روز 27 مهر برای روز 29 مهر نوشته میشود. امروز هرچه میخواهی بخند، مطمئنم طنین خنده هایت در سراسر جهان خواهد پیچید. راستی آن روز دوشنبه است وای که عجب روزی است دوشنبه، قول بده برایم آرزوی موفقیت کنی:* میدانم که تولد توست و من باید برایت کاری کنم اما خوب چه کنم آخر؟

:)

دوستت دارم عزیزدلم، سه ساله شدنت مبارک:)

wink


می خواهم نامه ای بنویسم

به تو ای کودکی معصوم و زیبایم

کودکی ای که بسیار دوستت دارم

تو زندگی را در رویا می دیدی

تصور میکردی همه چیز زیباست

همه چیز با آرزو کردن برآورده میشود

و بزرگ ترین لذت زندگی بازی کردن است

زمانی که به مدرسه رفتی

میدانم که چقد تنها بودی

اما این تنهاییت

دوستی بسیار ناب را نسیبت کرد

دوستی که کسی در سن های بالاتر لنگه اش را پیدا نکرده است

اما تو بزرگتر شدی

مدرسه ات را عوض کردی

دوستان جدید

معلمی که همیشه اذیتش میکردی و خوب هم کردی

آن میزی که با خط کش آهنی نصفش را تراشیدی

راستی از آن باغی که آخر کلاس دومت رفتی نهایت لذت را ببر

و می دانم که برده ای

خوشحالم که به حرف قلدرهای احمق مدرسه گوش نکردی و هر بازی ای که دلت خواست کردی

کلاس سوم بهترین سال زندگیت بود

زیرا تو بسیار شاد بودی

همه چیز عالی بود

در کنار بهترین دوستت مینشستی 

مادربزرگ هنوز مریض نشده بود 

و خیلی چیز های دیگر

اما سال بعد از آن همه چیز تغییر کرد

آن معلمت که به طرز اعصاب خورد کنی تبعیض میکرد

و خیلی جدی بود 

آن سال اتفاقهایی افتاد که خوب نبود

آن معلم جایت  را عوض کرد

کنار کسی که از او نفرت داشتی نشستی

و معلم احمقت هرگز جایت را عوض نکرد

و تو آن سال زهرمارت شد

بعد از آن معلم مهربانی در سال بعد گیرت آمد

اما گردنش شکست و رفت

و آخر های پنجم را که معلم جدید جواب ها را میرساند به همه

و می دانم که آن سال در بهت بودی 

همان سالی که این وبلاگ را آغاز کردی

تجربه مامور انتظامات بودنت یادت هست؟

گلویت را پاره کردی تا بچه ها به کلاس هایشان بروند

و به یک ماه نکشیده استعفا دادی

من این نامه را برای زمانی برایت مینویسم که تو 12 سال داری

میدانم که این بخش از زندگیت بسیار تو را عوض کرد

آخر های شهریور است و قرار است به هفتم بروی

تو تنها سه سال از من کوچک تری

اتفاقات عجیبی در انتظارت هست

اتفاقاتی که به مغزت هم خطور نکرده اند

اتفاقاتی که در هیچ کدام از خیالهایت نبوده

و هفتم که تمام آرزوهایت با شکست مواجه خواهد شد

تمام تصوراتت بهم خواهد ریخت

تو در مدرسه نمونه دولتی نیستی

رفیق عزیزت بغل دستی ات نیست

اما لطفا اشتباه من را که خود توام تکرار نکن

هیچ وقت درباره هیچ کس خیال پردازی نکن

به خصوص معلم هایت

به حرف مردم توجه نکن

از قبل درباره افراد یک چهره خیلی خوب نساز 

که آنان با سنگ نزنن و چهره ای که تو در ذهنت برایشان ساخته ای را

خرد کنند

لطفا لطفا این کار را نکن

به کسانی که قرار است ببینی فکر نکن

نگذار که خردت کنند

کسانی که عزیز می پنداشتیشان

آنها لایق محبت تو نیستند

این محبت هایی که تو میکنی

برای شخصی است

که در ذهن تو ساخته شده

اما هرگز در دنیا وجود نخواهد داشت

یادت باشد که هیچ کس آن طور که تظاهر میکند نیست

مهربانی ات را خرج هر احمقی نکن

خوب میدانم 

که وقتی میبینی در یک جمع جای تو نیست

می روی

این اتفاق ممکن است خیلی آزارت دهد

در هفتم نه

در هشتم

هشتم تلخ ترین سال زندگیت خواهد شد

اگر طوری رفتار کنی که من رفتار کردم

تلخ ترین بخشش 

بخشی است که تو 

از یه جایی به بعد

در سال هشتم

در اکیپی که خودت جمعش کردی

خودت افرادش را با هم دوست کردی نخواهی بود

این به تو ضربه خواهد زد

تو خودت را گناهکار خواهی دانست

اما این کار را نکن

تو کار خوبی کردی که از آن اکیپ بیرون آمدی

هرگز خودت را برای بیرون آمدن از آن اکیپ سرزنش نکن

حتی به یادداشت هایی که برایت در دفترچه ات نوشته اند توجه نکن

آنها همه اش حرف است ، حرف های تهی

مانند مجموعه ای تهی که رویش خط می زنیم

یاد بگیر که هر چیزی اندازه ای دارد 

افراد را با اعمال و رفتار خود آنها بسنج

نه با رفتار هایی که در خیالاتت دوست داشتی انجامشان دهند

گاهی به خیال پردازی پناه ببر اما نه همیشه

نگذار خیال ها جای واقعیت را بگیرند

آن وقت ضربه خواهی خورد

اگر کسی لیاقت مهربانی ات را نداشت از زندگیت به راحتی حذفش کن

نه برایش گریه کن

نه بگذار که دلت بشکند

یک خط قرمز بکش بر روی دوستانی که پشت سرت آن قدر صفحه خواهند گذاشت که صد برگ شوی

یادت باشد که آدم ها اخلاقیات عجیبی دارند

یکسری هاشان خیلی حرف می زنند

یکسری هاشان فقط حرف میزنند

یکسری هاشان هم کم حرف می زنند و بیشتر گوش خواهند داد 

از آدم های دسته اول سراغت خواهند آمد

به حرف هایشان گوش کن تا گوش کردن را یاد بگیری

از دسته ی دوم هم سراغت خواهند آمد

به حرف هایشان گوش کن 

اما در دلت به آنها پشت کن

چون اینها همه حذب بادند و تهی

از دسته سوم اما

تابه حال کسی را نیافته ای 

و تا سن من هم نخواهی یافت

امیدوارم چیز هایی را که گفتم خوب گوش بدهی

اگر گوش ندهی ضربه های کوچک زیادی خواهی خورد

که این کوچک ها روی هم ضربه مهلکی خواهند شد که بر روحت وارد خواهد آمد

که حتی این ضربه ها در دست خطت پیدا خواهند بود

اگر گوش ندهی اتفاقات عجیبی خواهند افتاد

اما اگر گوش ندادی هم اشکالی ندارد

چون میشوی من

منی که هر چه به تو می گوید انجام ندهی را تجربه کرده است

اما غصه نخور

اگر گوش ندادی و شدی من

آن قدر ها هم بد نخواهد بود

خوبی اش این است که این زهر ها در آینده دیگر تکرار نخواهند شد.

 

پ.ن:این متن بسیار طولانی است، اگر نخواندید بهتان حق میدهم اما خواندنش خالی از لطف نخواهد بود:)

خیلی دوست داشتم که در این چالش شرکت کنم:)

خیلی ها شرکت کرده اند و خیلی زیبا و عالی نوشتن:* 

آغاز چالش در وبلاگ سکوت

دعوت میکنم از مبینا و سارا و ماجده (اگه دوست داشت البته و اگه اینجا رو میخوند) و هر کسی که شرکت نکرده:)


ساده نباشیم، زود گول نخوریم، فکر کنیم توی حرف ها و رفتار های دیگران، حرف پشت رفتار ها رو پیدا کنیم، بعضی از دوستیا، پوچه.

 

تنها

 

+ گاهی احساس غرور میکنم

حس موفق بودن.

دوستان زیاد.

روابط اجتماعی خوب.

می گذرانم.

می گذرانم.

اما ناگهان

زیر پایم خالی است

معلق مانده ام در زمین و هوا

همه چیز تار است و نا پیدا

فریادم را 

نمی شنود کسی

اما.

اما صدایی می آید از دور دست ها

خوشحال میشوم

رو میکنم به صدا

شاید کسی به یاری ام می آید

اما این صدا، صدای من است

تکرار فریاد کمکم

و گاهی سخت است باور کنم

که چقدر تنهایم.


اینو باید توی اولین پست بعد از تابستونم میگفتم

خوب واقعیت اینه که من بزرگ شدم، از نظر عقلی به خصوص، خوب توی سال گذشته من نمیدونم چرا انقدر اونطوری شده بودم که با خیلی هاتون دعوا کردم و خیلی زود بهم برمیخورد و اصن یه عجوبه ای بودم برا خودم، نمی دونم چجوری تحمل میکردین:/ واقعا ببخشید ، اگه کسی رو ناراحت کردم اگه ازم رنجیدید متاسفم، اصلا چند وقته من همش در حال عذر خواهی کردنم واسه رفتار های دوران جهالتم:/ خبر خوب اینکه الان خیلی عوض شدم، ولی خیلی از شما ها هنوز فکر می کنید که من سریع ناراحت میشم با یه پخ، ولی اصلا اینطور نیست، و اینکه انتقاد پذیر شدم، ذهنم باز تر شده، هر چند هنوزم جاداره که باز تر شه. و ممنونم که بهم انرژی میدین:* دوستتون دارم:)

 

+ آهان کور خوندین، ایندفعه دیگه از دلنوشته خبری نیست، انقدر خستم که نگو.

شاید بعدا برا اینم یه چیزی نوشتم ولی الان نهح D:

:)


من واژه ای را می شناسم

واژه ای سرشار از معجزه

واژه ای که بلندت می کند

وادارت میکند که تلاش کنی

واژه ای که باخودش

رویاهایی رادر ذهنت می آفریند

و خودش میگوید که این رویاها

دست یافتنی اند

زیرا من وجود دارم 

من در میان شب تار

در تاریکی یک غار

در هوای تار و

حال زار

وجود دارم

من همیشه و در هر حال

در اطراف تو پرسه ن

و قدم ن

هستم

اما تو

زمانی که به من پشت کنی

زندگی ات خاکستری خواهد شد

آنگاه است که خواهی مرد 

زیرا آدمی بدون امید می میرد.


گوشه ای مینشینم

سپس آرزو میکنم

آرزوهایی که بوی پاییز میدهند

بوی برگ قرمز

بوی زمین خیس

می دانم که برآورده شدن آرزوهایی این چنین 

خیلی بعید است

شاید احتمالش را 

در آن دوردست ها

کیلومتر ها دور از این شهر

داخل کلبه ای چوبی

در کنار امواج ساحلی

در شبی سرد

کنار آتش 

بتوان یافت

احتمالش مانند همان جرقه ی کوچکی است

که از هیزم برمی خیزد

اما این چیز ها

برای خدا که فرقی نمیکند

من به او ایمان دارم

و امید فراوان

باد خنک پاییزی می پیچد

و تمام وجودم را

سرشار از شادمانی میکند

این نسیم بی حکمت نیست

شاید همین شنبه

خبرهای خوشی در انتظارمان باشد.!


سلام دوستان. جونم براتون بگه که خیلی خستم خیلییی:/ در مورد معلما که خداروشکر که معلما به نظر خوب میان . ممکنه حتی از قبلی ها هم بهتر باشن. البته اینا دیگه اهمیتی نداره. تنها چیزی که اهمیتی داره اینه که من دوباره   سردرگممfrown هعی.

معاون عوض شد و یه آدم افتضاح اومده البته قبلیم افتضاح بودsad فقط اولیه خوب بود .

و اینکه تسلیت.

 

+ پاییز زیبا

پاییزی که باد هایت بوی باران میدهند 

برسان پیام مارا به بهار

و به او بگو

میهمان دوستی هستیم 

که امیدواریم امسال با ما مهربان تر باشد

و بگو

که این دوست

هر سال با باران های غیرمنتظره اش

از ما پذیرایی میکند

و رنگ چایش

در میان برگ هایش جاری ست

و بگو 

که این دوست پاییز نام دارد

مهمانی که تمام شد

امید داریم به دیدار دوباره

بین خودمان بماند

اما باران های ناگهانی ات

و میوه های خوش رنگ بهاری ات

هنوز در دلم

جای خود دارند

قربان شما

دختر اردیبهشت.!


میدونید چیه؟ حس بد من نسبت به شروع  مدرسه از این بابته که حس میکنم باز برگشتم سر خونه اول:/ خوب یعنی چی آخه؟؟؟ بعد از اینهمه دویدن برای اینکه امتحانا تموم بشه ، تاریخ تموم شه ، جغرافی تموم شع، خرداد تموم شه، دوباره همون آش و همون کاسه:/ با این تفاوت که هرسال معلم ها سخت گیری بیشتری میکنن:| آخه این انصافه؟؟

الانم که فقط 55 دقیقه از تابستون مونده:/ چی بگم آخه من؟؟! افسوس که افسوس من کاری رو از پیش نمیبره.

 

+پاییز عزیزم

می دانم که می خواهی مهرت را آغاز کنی

مهر زیبایت را 

مهری که آغاز برگ ریزانت خواهد بود

تو مهر می ورزی و عاشقان 

دوری از معشوقشان را برگردن تو می اندازند

تو عشق می دهی و در سرمایت

رنگ های آتشین داری تا دلها را گرم کنی

عشاق با رنگ هایت آتش بر قلبشان میزنند

و تقصیر را به تو می اندازند

اما ناراحت نباش

این رسم مردم است

که دنبال مقصر بگردند

مقصری که حق دفاع نداشته باشد.!


یکی از کاکتوسام امروز خشکید.

یعنی به مروز خشک شد ولی من امروز دیدمsad

هعی.

فکر کنم این سوز امشب خشدش.

امشب هوا سوز داره

میزنه تا مغز استخوانم.

ماه همیشه قشنگه. همیشه.heart

 

+در ضمن انقدر یادآوری نکنید قراره بریم مدرسه. خودمون میدونیم دیگه ای باباfrown

++ شکلک های بیان چه بامزه انsmiley

+++خواب های خوب ببینید:)


سلام بچه ها

در مورد این وبلاگ می خواستم بهتون بگم که برخی از دلنوشته های وبم رو توش باز انتشار میکنم:) و اگر توانی باشد دلنوشته جدید هم توش میزارم 

خیلی متشکرم از اون افرادی که حمایت کردند و خواهند کردheart

عمری باشد جبران کنیم:)

wink


ای بابا اعصاب آدمو خورد میکنن چرا همش؟؟؟ الان فقط سایت بیان وا میشه برا من:\\\     چرا آخه؟؟؟ مثلا که چی؟ که مردم با هم ارتباط نداشته باشن یا چی ؟؟؟ هان؟؟ چی؟؟؟ من الان کار دارم با تلگرام کی جوابگوئه؟؟ هان؟؟ نمیتونم اینجا فحشم بدم بهشون. به جای اینکه خودشونو درست کنن بیان قیمت بنزینو بیارن پایینٰ میزنن نتو قطع میکنن؟؟ واقعا کهٰ، ************.

تلگرام قطعه، اینستا قطعه ، یه سرچ ساده هم نم تونیم بکنیم حتی:|

+تازه ******************************************************************************************************************************************************شکر خوردیم.

 

دوستان افق کدوم وریه؟؟ میخوام برم محو شم:/

:\

:/

:|


پاییز جانم

میبینی که چقدر دیوانه شده ام؟

این روزها کسی را ندارم

کسی را ندارم که با او حرف بزنم

که پیشش درد دل کنم

این روزها کسی به حرف من خسته گوش نمیدهد

من بی اعصاب

کسی نیست که گوش جان بسپارد به من

همه در فکر غم خودشانند

و من نیز در فکر غم آنان

آنقدر دیوانه شده ام که هر روز با خودم حرف میزنم

و هر ثانیه

و هر لحظه

من با ماه حرف میزنم

با دلم حرف میزنم

من با آسمان حرف میزنم

من حتی با تو نیز حرف میزنم

و با برگ هایت

و با بارانت

آخر کسی به حرف های من گوش نمی دهد

آخر تنها شده ام.


دوست دارم

که بروم

از همه جا

از این شهر تنگ

از این دنیا

از کنار این ادمها که کنارم نیستند

وقتی فکر میکنم

تمام این آدما دوستانم هستند

میفهمم که من چقدر بدبختم

که دوستانم نمفهمندم

که مهم نیست خوشی ام

غمم

دلتنگیم

نزدیکی یا دوری ام

تنهایی ام

مهم نیست که چه حالیم

براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 

یا یه چیزیشونه

پیششون باشم

که اگه نباشم میشم بی وفا

مییشم سنگدل

میشم اون چیزی که نیستم

اما اینا

دیگه مهم نیست

من دیگر خسته ام

می خواهم بروم

این رفتن بوی آرامش می دهد

دوست دارم بروم

از این شهر

از این دنیای تنگ

از کنار آدمهایی که زمانی شاید دوستم داشتند

حتی از خودم

.

اما

اما ها تمامی ندارند

 

+ دارم میرم از این خونه

که رویاهاش پریشونه

از این خونه که زندونه

از این شهری که ویرونه

تو دیگه مال من نیستی

ولی من هنوز هم زنده ام

عجب جون سختی ام من که

هنوزم فکر آیندم.

(آهنگ ژن خوک محسن چاووشی)


هر چقدر هم که اوج بگیری

اگر در حبس زندان باشی

آخرش سرت به سقف خواهد خورد

از زندان افکار کمال گرایانه

و حرف های مردم

خلاص شو.

 

+ چند وقت که نمیام اینجا دلم انقده تنگتون میشه.sad heart نظر نذاشتم خیلی، تعداد زیاده ولی دارم میخونم همتونو، ناراحتن بعضیا چرا؟ نبینم غمتونو، هر کی تو زندگیش یه دردایی داره ولی باید با هاشون جنگید، یه جا خوندم : پیروزی یعنی رفتن از یه شکست به شکست دیگه ، بدون اینکه نا امید بشی!wink


_ یه جایی توی زندگیت یه شکستی خوردی یا مرگ عزیزی رو تجربه کردی که بهت صدمه زده

 

این جمله رو چند وقت پیش یه مشاور بهم گفت. بهم گفت و من مدتهاست بهش فکر میکنم، آخه من از مرگ عزیزی صدمه نخوردم، یعنی مرگ شخص خیلی عزیزی رو تجربه نکردم، البته تو بچگیم مادربزرگم فوت کرد ولی من اونموقع خیلی بچه بودم.

حالا همش به این فکر میکنم که من کجای زندگیم شکست خوردم، اونم شکستی که بهم صدمه زده باشه.

من تو زندگیم شکست های کوچیک و بزرگ زیادی رو تجربه کردم ، شکست هایی که گاهی رنجوندتم و گاهی سخت ناراحتم کرده. ولی تو تمام زندگیم همیشه سعی کردم که یه اتفاق بد برای مدت های طولانی فکرمو درگیر نکنه ( البته جدیدا اصلا توی این قضیه موفق نیستم و مدام به یه چیز فکر میکنم و خیال و خیال و خیال)

وقتی این جمله طرفو شنیدم فکر میکردم که یه اتفاق خیلی تلخی تو زندگیم افتاده که سخت دلشکسته م کرده، ولی  جدیدا به چیز دیگه ای رسیدم، اینکه برای شکستن لازم نیست اتفاق خیلی خیلی بزرگ و عجیبی بیفته، بلکه گاهی همین اتفاقای کوچیک و بزرگ زندگی میتونن آدمو بشن. همین اتفاقایی که میگیم مهم نیست و خودمونو میزنیم به اون راه، همون حرفا و رفتارایی که از رفیقت میشنوی و میبینی که انتظارشو نداشتی در حقت بگن و انجام بدن و بدون حل کردن ماجرا از کنارشون رد میشی و هیچی نمیگی و هیچ کاری نمیکنی.

اگه رفیقت برات مهمه حلش کن، اگه مهم نیست و از چشمت افتاد، یکی بزن تو گوششو ترکش کن.

من نمی خوام تلخ بشم، می خوام خوب باشم ، ولی نه در چشم مردم، بلکه میخوام شب که تنهاشدم و سرمو گذاشتم رو بالش، به خودم افتخار کنم، میخوام قوی باشم و از این چیزای ریز ریز صدمه نخورم.


گاهی به مرگ فکر میکنم، به اینکه اگه من همین فردا بمیرم چی میشه؟ قطعا هیچی ، هیچ اتفاقی نمیفته و جهان هنوز ادامه خواهد داشت.

چند روز پیش خواب دیدم که مردم. حسرت بود کلی تودلم، میگفتم چرا هنوز داستانمو ننوشتم، چرا نشدم اون آدم مهمی که دنیا رو دگرگونه ساخت:/(زهی خیال باطل:/) وقتی به مرگ فکر میکنم قدر زندگیو بیشتر میدونم.(البته بماند که بعضی وقتها خیلی دوست دارم که بمیرم، که نباشم)

سنسی (مربی کاراته) میگه که اصلا چیزی به نام مرگ وجود نداره بلکه همه از اینجا به جهان دیگری رجعت میکنند(این جمله عین جمله ایه که گفته ها) آره دیگه خلاصه هر کی یه جور می بینتش

کاش حسرت به دل نمیرم، خدایا کی میشه کتابمو بنویسم کی میشه که.

 

فکر کنم الان که این پستو می خوانی من دارم ریاضی کار می کنم:/


هرروز که میگذره، بیشتر می فهمم که قبلا چقدر نادون بودم، حتی الانم خیلی چیزا رو نمی دونم، خیلی چیزها مونده که باید کم کم یاد بگیرم. ولی امسال چیز های خوبی فهمیدم که دونستنش برا شما شاید خالی از لطف نباشه.

هر آدمی که چند روز با تو مهربون بود، اسمش دوست نیست، شاید خیلی طول بکشه ولی بالاخره وقتی که توی موقعیت بدی هستی، یا ترکت میکنه و میره، یا یه ضربه میزنه و میره، این آدما فقط باعث شدن که من دیرتر اعتماد کنم. 

می دونی چیه؟ یه سری آدمها ظرفیت جنس مخالف ندارن، یعنی به شدت جوگیر میشن وقتی رل میزنن، یه جوری که پاک فکر و ذهنشون مشغول می شه و تو نمی تونی هیچ حرفی بهش بزنی، چون همش در حال رویا پردازی برای پسریه که تازه دو هفته اس که باهاش آشنا شده و اصلا بهت گوش نمیده. رفتارشون عوض میشه و تو با خودت میگی که چرا دیگه من این آدمو نمیشناسم(البته بعضیا هم اینطور نیستن، گفتم یه سریا). و شایدم با خودت بگی کاش این اصلا رل نمی زد.

برای دونستن چیزهای جدید باید نادون باشی، چون اگر فکر کنی که همه چیز رو می دونی و سرشاری، پس جایی برای دانسته های جدید وجود نداره. 

زمان همه چیز رو معلوم میکنه، اگه می خوای بدونی حقیقت چیه باید خیلی صبور باشی. همون طور که آدما هم با گذشت زمون حقیقت درونشون مشخص میشه.

غم ها، ناراحتی ها و تمام مشکلات زندگی، پلی برای رشد تو هستن، اگر این چیز ها نباشن، تو تمام عمرت رو در جا می زنی. هر چی بیشتر تجربه کنی، بیشتر درک میکنی، بیشتر احتیاط می کنی، راه های بیشتری هم یاد می گیری و حتی لذت بیشتری هم زندگیت میبری. برای بزرگ شدن نیاز به ریسک هست، نیاز به اشتباه هست، نیاز به تغییر هست. اگه هرروز ما پر از تجربه های جدید باشه، شاید حسرت خوردن تو زندگی کمرنگ تر بشه، پس روزهاتو پر از تجربه های جدید کن.

به جای بحث کردن با آدم های احمق به حماقتشون بخند. چون اون فرد اونقدر احمقه که تو حتی خودتو بکشی ام نمیتونی چیزی رو بهش بفهمونی که اون نمی خواد بدونه. 

دیگه اینکه زندگی کوتاهه ما به دنیا اومدیم که قیمت پیدا کنیم(این جمله مال یه نفر بود که اسمش یادم نیس) و به جایی برگردیم که متعلق به اون جاییم. غصه خوردن، سرزنش کردن، حسادت، تنفر و انتقام هیچ ارزشی ندارند و مانعی هستن تا جلوی راه مارو بگیرن. پس سعی کنیم راحت تر از کنارشون عبور کنیم.

یه چیز دیگه، من تا مدت ها کنار دوستام بیشتر از کنار خونوادم لذت میبردم، یعنی ترجیح میدادم با دوستام برم بیرون تا اینکه با خونوادم. اما الان که یه سریا از دوستام از چشمم افتادن و واقعیتشون برام معلوم شده و تعداد دوستای واقعیم اونقدر محدود شده که به دو یا به زور به سه نفر میرسه، فهمیدم خونواده ام با تمام مشکلاتش، با ارزش ترین و حقیقی ترین چیزیه که دارم. امضا: پریسا

پیرو پست قبل:)

دعوت میکنم از همتون چون تعدادتون خیلی زیاده و همتونم رفیقای خوبمید:) مشارکت کنید رفقا:*

ممنونم از آیدا جانم که اول از همه شرکت کرد:)

شرکت کننده ها تا الان: اردیبهشت


سلام بچه ها:) اممم میخواستم یه چالش بذارم که بنویسین چه چیزاییو تا قبل از امسال نمیدونستین و امسال فهمیدین، مثلا یه سری تجربیات جدید و اینا. درباره ی آدمای اطرافتون، دوستاتون، زندگی و دنیا و خودتون. فکر میکنم متنای قشنگی بشن با قلم های خاص خودتون:* اگه دوس داشتین و شرکت کردین، توی وبلاگتون پستش کنید و آدرسشو بذارید برام:)



راستی الان که توی خونه موندیم و داریم کپک میزنیم:\ چیکار میکنید شما؟ فیلم؟ کتاب؟ یکم حرف بزنیم:) خوبین؟ چه خبرا؟

برای اینکه حالمون بهتر شه باحالترین جوکهایی که تا حالا شنیدینو تعریف کنید برامون:)


+یه تشکر ویژه هم بکنم از اسپم های تبیلیغاتی عزیز که حتی در نبودمم به یادم بودن خخخخ

++بچه ها اسم چالش هم گذاشتم چی بودم و چی شدم:)

+++منتظر نوشته هاتون هستم:*

++++دیدم شرکت نمی کنید، گفتم شاید ندیدین یا شایدم کرونا گرفتین. تنبل شدینا!!! مجبور میکنید آدمو انتشار دوباره بزنه:/

+++++اگه شرکت کردین سه تا از دوستاتونم دعوت کنین:)


سلام شازده کوچولوی عزیز، امیدوارم حالا که به سیاره ات پیش گلت بازگشتی و گوسفندت جوانه های کوچک بائوباب ها را میخورد تا سیاره ات از بین نرود،‌همه چیز بین تو و گلت خوب پیش رود. نمی دانم در میان کار های روزانه ات وقتی برای خواندن نامه ی من ناشناس داری یا نه اما امیدوارم بخوانی.

می دانی چیست؟ این روزها به شدت احساس بدبختی میکنم، هزاران هزار چیز هست که عذابم میدهد، اما به روی خودم نمی آورم. حتی با هیچ کس درموردشان حرف نمی زنم، همه شان ته دلم مانده، زیر گلویم تلنبار شده، اما من اجازه ندارم تا کسی را با بازگو کرن غصه هایم ناراحت کنم. برای همین است که همین جا گوشه کوچک دلم نگهشان داشته ام. همیشه فکر میکردم برای اینکه در زندگیم موفق باشم باید شهرت به دست آورم و دنیا را دگرگون کنم اما الان دیگر آن طور فکر نمی کنم. حتی نمی دانم چه هدفی را دنبال کنم، نمیدانم به کجا می خواهم بروم و چه کنم. میان هزاران باید و نباید گیر کرده ام.

راستی هدف زندگی چیست؟ من که فکر میکنم هدف از زندگی مهربانی کردن و انسان بودن است. اما تو هدف زندگیت را چه چیزی قرار دادی که انقدر خوبی؟

این روز ها تنها مأوایم کتابهایم اند. آن ها مرا برای لحظاتی از دنیای خودم جدا می کنند و همه چیز را بهتر می کنند. سعی میکنم که دیگر. نمی دانم چه کنم. واقعا نمی دانم. نامه ام به شدت آشفته است. راستش را بخواهی خیلی دوست دارم به سیاره ی تو بیایم و کنارت بنشینم و چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کنم. خودت گفتی که آدم وقتی غمگین است دوست دارد غروب آفتاب را تماشا کند. حتی دوست دارم که در آسمان شبت ستارگان را بهتر ببینم. هر چند میدانم که جزو محالات است مگر اینکه تو برایم دعوتنامه و یک دسته پرنده مهاجر بفرستی تا با آنها از سیاره ام فرار کنم. اما راستش را بخواهی هر شب صدای خنده هایت در گوش آسمان می پیچد و من آن را می شنوم. صدای خنده هایت همیشه حالم را خوب میکند. در کل حالم خوب است و امیدوارم حال تو هم خوب باشد. نامه ام را با اولین ستاره دنباله دار که از اینجا عبور کند، برایت میفرستم و امیدوارم به دستت برسد. دوستدار تو، دخترکی از سیاره ی زمین.

چالش از اینجا شروع شده:)

هر کسی که دوست داره شرکت کنه:*



امروز به تاریخ 28 اسفند نود و هشت، فکر کنم آخرین پست امسالم باشه. هوووف نگم براتون که پارسال با چه امید و آرزویی به امسال نگاه میکردم، چقد آرزو کردم که نود و هشت سال خیلی خوشی باشه، شایدم بود، البته که بود ولی از جهات خیلی خوشبینانه باید بگم که سال خوبی بود چون با خاطرات تلخش چیزهای جدید یاد گرفتم. اولین شکست و اولین پیروزی توی مسابقه کاراته (استانی البته) توی همین سال بود. دارم به روزهای پیش رو نگاه میکنم، خوب شاید تحمل عید دیدنی نرفتنو نداشته باشم، یعنی دختردایی با نمک لپو تو ببینیو لپشو نکشی؟ میشه؟ هممم نمیدونم واقعا. با وجود سالنامه هام و این وب هرروز دلم گرم میشه به اینکه هنوز میتونم بنویسم البته نه رمانی که دلم میخواس بنویسم ولی هین چیزهای کوچولویی که اینجا مینویسم. هعی، خدایا میشه سال جدید خیلی به هممون خوش بگذره و سرشار از خوشبختی باشه؟ بااتفاقات امسال بعید میدونم، دنباله ی این اتفاقات که قطع نمیشه، ادامه شون میوفته توی سال جدید. هلن پراسپرو توی وب لیمو یه یادگاری گذاشته بود که منم خیلی دوسش داشتم و گفتم که باهاتون به اشتراک بذارمش:

حتی اگه تو یه روز یه باند خلافکاری بزنی، چند تا موجود افسانه ای ببینی و تو یه جنگ پیروز بشی، بعد از شش ماه به زندگی روزمره ات برمیگردی. نمیتونی ازش فرار کنی. مگر اینکه هر روز تغییر کنی. به سوی پیشرفت یا پسرفت

ایزایا اوریهارا :)

شاید توی سال جدید به سمت تغییر برم، به سمت چیزهای جدید، نمیدونم ولی اگه اینکارو بکنم قطعا زندگی به کامم شیرین میشه.!

بسه دیگه من زیاد حرف زدم، شما بگین از آرزوهاتون، از هرچی که دوست دارین اتفاق بیفته یا تصمیم دارین که انجام بدین:)

پ.ن: قبلا موهام بود، صاف و صاف، ولی بعد از این که موهامو کوتاه کردم، آروم آروم فر شد.الان فرای درشت داره، اولش ناراحت شده بودم ولی الان عاشق موهای فرفریمم:) توی سال جدید بیشتر از موهام مراقبت میکنم (فکر کنم اولین تغییرم همین باشه؛))


هشت لبخند نود و هشتی من:)

1- اولین طلام توی مسابقه کاراته رو گرفتم:)

2- اولین بار با مبینا رفتیم کافه شهرک امید و چی خوردیم؟؟ خدایا چی بود؟؟؟ وای یادم رفت اسمشو، مبینا یاری بده:/

3- آخرین جلد هری پاترو (فرزند نفرین شده) خریدم و خوندم(وای که چقد قشنگ بود:) ( تو یه شب همشو خوندم)

4- با نرگس و دوستاش رفتیم پارک ارم و به شدت خوش گذشت:)

5- با نرگس گردنبند درست کردیم:)

6- کاکتوسامونو توی گلدونای رنگی رنگی کاشتیم:)

7- از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدیم و من اون روز واقعا خوش حال بودم:)

8- با نرگس و امیر رفتیم شهرک و کلی خوش گذشت بهمون و جلد اول کتاب دارن شان (زامبی) رو خریدم:)


چالش مال شارمینه و دعوت میکنم از مبینا، ماجده، یگانه، یاسی، یاسمن مجیدی، آرام، آرام، سارا، هلن پراسپرو، فتل، پری سا، پرتو، اردیبهشت، پرنیان و هر کسی که دوست داره تو این چالش شرکت کنه:)  دوستانی که شرکت می کنن لطفا لینک مطلبشونو برای شارمین بفرستن و لینک شارمین رو هم قرار بدن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ایران blog پاسخ به پرسش هاي رايانه اي از هر دری سخنی biographycinema Stacy ن والقلم و مایسطرون Teal Denise